شهید رجایی

خوشنويسان، مديركل آوزش و پرورش شهر تهران در زمان شهيد رجايي

. با دو بزرگوار شهيد رجايي و باهنر از سال 1347 افتخار آشنايي و همكاري داشتيم. در مدرسه كمال نارمك و در مدرسه قدس با ايشان همكار بودم.

آقاي رجايي از سال 47 در مدرسه كمال معلم هندسه بودند. قبل از اينكه ايشان زندان بيفتند. جلسات دوره‌اي تفسير قرآن در منزل آقاي رجايي و آقاي باهنر برگزار مي‌شد.

شهيد رجايي در بازگشت از سفر فرانسه، به عراق رفت و خدمت امام رسيد، وقتي برگشت دستگيرش كردند و زندان رفت، مدرسه كمال هم بعد از آن بسته شد كه در حقيقت مركزي غيررسمي براي عده‌اي از انقلابيون بود.

 

 

شخصيت شهيد رجايي و زندگي خانوادگي

در دوران زندان، بنده با منزل ايشان رفت و آمد داشتم. الحق كه همسر شهيد رجايي در حيات سياسي ايشان بسيار تاثير داشت. بسيار صبورانه مشكلات را مي‌پذيرفت.

يادم هست درهمان ايام سقف اتاق ايشان ريخته بود. خواهش كردم كه بنا بياورم خانم ايشان قاطعانه گفت«نه» اين زن و مرد يعني شهيد رجايي و همسرش، حتي وقتي كه رجايي رئيس‌جمهور شد، با ابلاغ حقوق معلمي زندگي كردند. بسيار جالب است كه سه سال بعداز شهادتش، سال 63 در مكه، رئيس سازمان بازنشستگان كل كشور آقاي كربلايي مرا ديد و به من گفت، شهيد رجايي با حقوق معلمي باز نشسته شده، شما از خانم ايشان اجازه بگيريد تا ما پايه حقوق ايشان را اصلاح كنيم. پس از برگشت،  همسر شهيد رجايي بازهم در جواب ما گفت: خير.

شهيد رجايي خودش را وقف انقلاب كرده بود. بعضي وقتها خدمتش مي‌رسيدم،‌ مي‌ديدم روي موكت دراز كشيده و چشمش را بسته است. مي‌گفت خوشنويسان مطلبت را بگو، بيدارم.

در ملاقاتي كه همراه آقاي رجايي در قم خدمت امام رسيديم، امام بعد از اين كه گزارش ايشان را درباره آموزش و پرورش شنيد، فرمود انشاالله اگر اين گونه كار كنيد(اشاره به نوع كار كردن شهيد رجايي كه از لابه‌لاي گزارش فهميده بود) 20 سال طول مي‌كشد تا به نقطه صفر برسیم. اصولا رجايي ارادت عجيبي به امام داشت. آن روز تنفيذ حكم ايشان را همه از تلويزيون ديديم واقعا ارادت مريدانه رجايي به امام تكان‌دهنده است.

  

مرام حكومتي، نه فقط روش شخصي

براي رجايي ساده‌زيستي فقط يك روش شخصي نبود بلكه در حكومت هم آن را اعمال مي‌كرد.

اولين نصيحت ايشان به من پس از اين كه مدير كل آموزش و پرورش تهران شدم اين بود كه برو سعي كن اين اتاق را كوچكتر و كمتر كني نه اين كه زيادش كني.

 

دكتر مجتبي رحماندوست، مشاور رئيس جمهوري

هرچند من با شهيد رجايي برخوردهاي كمي داشتم ولي خيلي تكان‌دهنده و سازنده بود.

رجايي آدم خيلي بي‌ادعايي بود و اهل قيافه گرفتن نبود. زماني كه رجايي نخست‌وزير بود، بازديدي از دانشكده افسري نيروي زميني ارتش داشتيم. شيوه حركت رئيس جمهور(بني‌صدر) طوري بود كه همه بايد كنار مي‌رفتند و اداي احترام مي‌كردند. اما نخست‌ورزير همراه مردم و پشت سر رئيس جمهور حركت مي‌كرد.

مردم از اين كه جلوي رئيس جمهور بيايند، نگراني و هراس داشتند اما به محض اين كه به رجايي مي‌رسيدند، لبخندي به وي مي‌زدند و مي‌گفتند، آقاي رجايي يك عكس با هم بيگريم، مي‌گفت: بگيريم، آدمها سختشان بود كه به رئيس‌جمهور يك كلمه بگويند، ولي راحت بودند كه به نخست‌وزير بگويند يك عكس با هم بگيريم.
ردار رضايي، دبير مجمع تشخيص مصلحت نظام‍

من با شهيد رجايي مراوده زيادي داشتم. ايشان در جلسه‌هاي امنيتي كه برگزار مي‌شد، شركت مي‌كردند. زماني كه قرار شد رئيس‌جمهور شوند، چند مسئله را با من در ميان گذاشتند. درباره آمدن چند نفر از دوستان به دولت ايشان، از جمله آقاي نبوي كه در سپاه با ما همكاري مي‌كرد، از ما خواستند كه ايشان را رها كنيم كه با آنها همكاري كند، چون ايشان در سپاه بود.

شهيد رجايي در اوضاع سختي رئيس‌جمهور شد؛ 30 خرداد تيراندازي‌ها شروع شد، رهبر انقلاب كه آن زمان در تهران نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود، مجروح شد و 7 تير، حزب منفجر شد. من در آن روزها با ايشان(شهيد رجايي) حضوري و تلفني تماس داشتم.

يادم هست وقتي درحزب انفجار رخ داد، من و آقاي هاشمي و مرحوم حاج احمد خميني رفتيم دفتر آقاي رجايي، نماز را خوانديم (آقاي رباني املشي هم بود) رفتيم آنجا و نشستيم و بحث شد كه چطور به آقاي خامنه‌اي خبر بدهيم، چون ايشان به شهيد بهشتي علاقه بسياري داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند.

آقاي رجايي فرد متوكل و با روحيه‌اي بود، البته چند روز قبل منافقين اتاق من را با آرپي‌جي زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. يكنفر نفوذي داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بياييد بزنيد. بعداز دو آرپي‌جي آمدم بيرون، ديدم از كوچه بغل دارند شليك مي‌كنند.

چند روز در دفتر آقاي رجايي، من به سختي نماز مي‌خواندم. آن لحظه‌ها بسيار عجيب بود، شهيد رجايي خيلي محكم بود. آقاي خامنه‌اي مجروح بود و اوضاع كشور به هم ريخته بود. اين 72 نفر شهيد شده بودند. آن شب، پشت سر شهيد باهنر نماز خوانديم، آنقدر آن شب شهيد رجايي آرام بود كه الان بعد از بيست و يك سال هنوز هم يادم مانده است.

تصميم گرفتيم به آقاي خامنه‌اي بگوييم يك اتفاق كوچكي براي آقاي بهشتي افتاده كه بعدا كم‌كم خبر شهادت را بگوييم. البته يادم نيست قرار شد چه كسي خبر را بازگو كند. از آن به بعد بحث‌هاي امنيتي كرديم، چون همه فكر مي‌كردند نظام سقوط كرده است. رئيس‌جمهور فرار كرده است. مجلس از اكثريت افتاده بود و قوه قضائيه هم رئيسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه، چهار روز، نماينده‌هاي مجروح مجلس را از بيمارستان با تخت مي‌آورديم تا مجلس اكثريت پيدا كند و بعد از مدت كوتاهي، آنها را بر مي‌گردانيم به بيمارستان.


دكتر موسوي زرگر, وزير بهداشت در كابينه شهيد رجايي

من رجايي را از دور مي‌شناختم. بعد از زندان ايشان را در مدرسه رفاه زيارت كردم. آنموقع مسئول كارهاي پزشكي كميته استقبال بودم. در آن كميته چند پزشك ديگر مثل دكترلواساني، دكتر ولايتي و دكتر فياض‌بخش بودند.

مرحله دوم آشنايي ما با ايشان در كابينه بود. دولت ايشان يك دولت ائتلافي بود مركب از چند حزب مختلف مثل جبهه ملي، حزب ايران و جا ما. اين حزب آخر يعني جاما كه در راسش دكتر سامي بود، وزرايش دسته جمعي از دولت استعفا كردند و وزارت‌هايي مثل آموزش و پرورش، راه و ترابري، كشاورزي، مخابرات و بهداري از وزير خالي شد. شوراي انقلاب بعد از اين استعفا،‌ افرادي را به عنوان جايگزين به عنوان وزير انتخاب كرد. به جاي دكتر شكوهي آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش شد، به جاي مهندس طاهري آقاي كلانتري وزير راه شد به جاي دكتر ايزدي، دكتر شيباني وزير كشاورزي شد. به جاي دكتر سامي من وزير بهداشت شدم و آقاي قندي و آقاي عباسپور هم به جاي وزيران مخابرات و نيرو انتخاب شدند. ما چند نفر باهم بوديم و اسم خودمان را گذاشته بوديم وزاري مستضعف. ما حتي در جلسات هيات دولت كنار هم مي‌نشستيم. اول انقلاب كار كردن شبيه حالا نبود من به خاطر همان يك سال و چند ماه وزارتم عينكي شدم. روزي 17 –18 ساعت در وزارت بودم و تازه در خانه پرونده‌هاي شخصي را كه مشكلات خصوصي مردم بود، بررسي مي‌كردم. فقط من اين طوري نبودم بقيه هم بودند. تازه اين در شرايطي بود كه مملكت در بحران بود. فكر نمي‌كنم در آن مدت بيش از سه روز پشت سرهم را بدون اعتصاب و تحصن در وزارت سپري كرده باشم.

با وجود همه اينها در اتاقم به روي مردم باز بود. حتي بعضي وقتها گروه‌هايي كه مثلا با هم آمده بودند به ملاقات من در اتاق كار من پشت ميز جلسه باهم دعوايشان مي‌شد من مي‌رفتم از اتاق بيرون و كارهايم را انجام مي‌دادم. مي‌گفتم هروقت دعوايتان تمام شد، مرا صدا كنيد، اين وزارت من و بقيه دوستان بود.

مردم راحت مي‌آمدند تا دفتر وزير و شخص وزير را مي‌ديدند. موقعي هم كه مي‌ديدند دستمان خالي است، تشكر مي‌كردند و مي‌رفتند. به برخي خيلي صريح مي‌گفتيم اين كاري كه شما مي‌خواهيد نمي‌توانيم انجام دهيم آنهايي را هم كه مي‌توانستيم همانجا انجام مي‌داديم و نامه‌نگاري و بوروكراسي در كار نبود. اين از بهترين خاطرات من است.

اصولا بايد بگويم كه ما جمعه صبح هم به هيات دولت مي‌رفتيم و تا ساعت 30/10 صبح كار مي‌كرديم و بعد دسته جمعي به نماز جمعه مي‌رفتيم. هركدام هم براي خودمان يك جانماز داشتيم. يك روز شهيد رجايي گفت: كه من مي‌‌خواهم ثواب اين كار را ببرم و شما را به جانماز مهمان كنم. يك فرش بزرگ دارم و آن را مي‌آورم همه ما در آن، جا مي‌شويم.

ما خوشحال شديم و گفتيم كه در اين صورت ما فقط مهرمان را بر مي‌داريم و مي‌آييم. دكتر شيباني هم معمولا از يك سنگ به جاي مهر استفاده مي‌كرد. آن روز ما خوشحال بوديم چرا كه مي‌گفتيم امروز مهمان شهيد رجايي هستيم و ايشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان كرده است!

ما معمولا در خيابان قدس و ضلع شرقي دانشگاه مي‌نشستيم و جاي مشخصي را انتخاب كرده بوديم چراكه وقتي نماز جمعه مي‌آمديم جاهاي ديگر پر شده بود. آقاي رجايي فرش را كه آورد ديديم يك گليم كهنه و سوراخ بود كه تمام پشم آن ريخته شده بود. اين مسئله اسباب خنده دوستان شده بود كه ما را به عجب فرشي مهمان كرده‌ايد؟ شهيد رجايي در پاسخ گفت كه همين فرش را داشتيم. بالاخره فرش را پهن كرديم و همه در دو رديف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستيم. شهيد رجايي جلو نشسته بود. من دكتر شيباني، مهندس كلانتري با پيرمردي كه بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو هستيم. كنجكاو شدم كه ببينيم چه مي‌‌گويد؟ آن پيرمرد به شهيد كلانتري مي گفت كه آقا ببين ما چه حكومتي داريم. آدم واقعا لذت مي‌برد. آقاي كلانتري گفت مگر چه شده است؟ پيرمرد با اشاره‌اي به دكتر قندي گفت: آن آقا را مي‌بيني من خوب مي‌شناسمش، عالي‌ترين تحصيلات را در مخابرات دارد، وزير اين مملكت است اما آمده و روي اين گليم پاره نشسته است!

شهيد كلانتري هم آدم شوخي بود، در جواب به آن پيرمرد گفته بود كه تعجب‌آميزتر مطلبي است كه من به تو خواهم گفت. پيرمرد پرسيده بود آن مطلب چيست؟ شهيد كلانتري گفت: من كلانتري وزير راه و ترابري، اين شخص هم كه مي‌بيني كنار بنده نشسته دكتر زرگر وزير بهداشت و درمان است. آن يكي كه آن طرف نشسته دكتر شيباني وزير كشاورزي و آن يكي كه جلو نشسته آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش و آن شخص كه آنجا نشسته عباسپور وزير نيرو است. پيرمرد با شنيدن اين حرفها داشت پرواز مي‌كرد.

دکتر احمد توکلی

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.